دسته گل نرگس

نسيم خليلي
nasim_behzad2003@yahoo.com

به نام خدا

براي شركت در دومين مسابقه داستان كوتاه صادق هدايت

نشسته بود روبروي پنجره مربعي آشپز خانه، روي صندلي پايه بلند كه دسته هاي منبت كاري شده داشت، پرده هاي چهارخانه را كنار زده بود، باد مي آمد . پشت پنجره آسمان بود و رديف گلدان ها و ديوار هاي سيماني بلند . توي گوشش صداي بوف بود،گنگ و نرم ، هميشه از صداي بوف مي ترسيد ، شايد هم خيال مي بافت !
بلند شد، صندلي را پس زد، آخرين روميزي اش را بايد تمام مي كرد، رفت و نگاهش روي ياس هاي رازقي پشت پنجره جا ماند !
نوبت مليله دوزي بود، عينك پنسي اش را زد، درخت ها را پيش خودش تجسم كرد، با برگ هاي ريز نارنجي، شايد هم برهنه كه باد حتما برگ ها را با خودش برده است، فردا حياط را جارو خواهد كرد و هر برگ مچاله قشنگي را توي سبد حصيري اش خواهد ريخت . توي دلش خنديد و سوزن نازكش را فرو كرد توي پارچه، حاشيه هاي روميزي را ترمه دوخته بود !
چند وقتي مي شد كه بوته گل سرخ توي باغچه گل نداده بود، چشمش را از پشت پنجره مي دوخت روي بوته و نگاهش مي كرد، بوته خالي بود اگر گل مي داد همه را خشك مي كرد و مي چسباند روي بوم نقاشي !
مليله ها تا پايين سر مي خوردند و درازكش مي افتادند روي پارچه شيري، مي دانست كه دارد فرار مي كند، مدام خودش را مشغول چيزي مي كند انگار كه يك زخم را بخواهد فراموش كند تا مبادا باز نمك بپاشد و دهان باز كند، همه چيز بهانه بود، روميزي ها، ترمه دوزي ها، گلابتون دوزي ها، تابلوهاي گل خشك، جعبه هاي كادويي، همه بهانه بود براي فراموش كردن، رها شدن ! دست و دلش به كتاب خواندن نمي رفت، خيلي وقت بود كه خاطراتش را هم نمي نوشت، نمي خواست فكر كند، فكر كردن انگار خراشش مي داد، گره اش مي زد ! كتابخانه چوب بامبوي گوشه سالن را خالي كرده بود و توي قفسه ها گلدان مسي و مجسمه چيني گذاشته بود، كتاب ها معناهايي داشتند، معناهايي كه مي خواست خودش را از همه آنها بكند .
رو ميزي آخري راهم تا زد و گذاشت روي تل رو ميزي هاي رنگي كه روي عسلي جلوي كاناپه انباشته بودشان ! با خودش فكر كرد اين يكي قشنگ تر از بقيه شده روي حاشيه گرد وسطش طرح يك قو را منجوق دوزي كرده بود كه بال هايش را باز كرده مثل اين كه بخواهد پرواز كند ، دلتنگ شد، انگار كه طرح روي روميزي تلنگري باشد كه به فكرش انداخته است، سرش را تكان داد، هر فكري عذابش مي داد و پرواز فكر بزرگي بود، خيلي بزرگ !
نگاهش را از روي روميزي ها كند، رفت پشت ميز چوب گردوي ناهار خوري نشست، بايد روبان هاي پهن روي جعبه هاي كادويي را پاپيون ميزد ! بوي مقوا مي آمد، عينكش را در آورد و گذاشت كنار شمعدان سه شاخه برنز، نور كمرنگي روي عينكش نشست، سرش را محكم تكان داد، باز انگار كه چيزي نهيبش زده باشد به فكر افتاده بود، فكر نور كمرنگ بعد از ظهر روي يك عينك شكسته گرد و برگ هاي نارنجي چنار و صداي بوف لاي زوزه باد، شايد هم خيال مي بافت! باز سرش را تكان داد، گره روبان صورتي را محكم زد، جعبه چين خورد ! گره را باز كرد و آه كشيد، گلويش خس خس مي كرد !
… (( نگفتم نرو جلوي دانشگاه ؟ هزار دفه ام گفتم ! حلوا كه خيرات نمي كنن، من مي دونم ته اين بازيا چيه، خود منم يه زماني لنگه تو بودم ، بهت كه گفتم اين تبا زود مي خوابه، نگا كن ببين چه خوني از سرت مي ره ! از رو برگا پاشو مامان، پاشو عينكتو وردار چشاتو ببينم … ))

جعبه هاي كادويي را به ترتيب بزرگي و كوچكي روي هم چيد، سبز، خاكستري، بنفش، قرمز، بازخاكستري، خاكستري، خاكستري !!

… (( مي دوني مشكل شما چيه مامان ؟ زيادي كتاب تاريخي مي خوني، كتابخونه رم پر كردي از اين كتابا، بخاطر همينم نااميدي و آدمو از همه چي دلزده مي كني، همش مي گي تهش هيچي نيست، زمان شما با زمان ما فرق داره، تو پوچ گرا شدي ! ))

اخم كرد و سرش را تكان داد، رفت جلوي آينه كنسول ايستاد . موهايش را از فرق باز كرده بود، فرق سرش مثل يك رودخانه سفيد بود كه هيچ پيچ نخورده است، موهايش داشت مثل برف سفيد مي شد ! چشمان ميشي اش خسته بود، توي آينه بجز صورت گندمي او تابلوي گل چيني روي ديوار هم بود، يك دسته گل نرگس .

… (( نرگس جان اين پسره وصله تو نيست ، داري با خودت چي كار مي كني ؟ هيچ فكر كردي ؟ ))
(( مامان جان ! من مي خوام از اين مملكت برم ، مجبورم ازدواج كنمو بعد برم ، يه ازدواج مصلحتي، نگران هيچي نباش، برسم اون ور آب تمومش مي كنم تو غصه نخور، تو رو خدا، مي دوني كه چقد دوست دارم ؟ ))
(( نرگس جان تو مي خواي از چي فرار كني ؟ جامعه تو ، مملكتت همين جاس ، تو داري از يه چيزي كه تا ابد بهت سنجاق شده فرار مي كني ! ))
(( آره من فرار مي كنم چون نمي خوام بپوسم ، من خستم مامان از همه چي خستم ! )) …

تابلوي گل نرگس را از ديوار كند و چپاند توي كشوي كاناپه راحتي. چادرش را سرش كرد و رفت توي حياط، بايد همين امروزجارو مي كرد، حياط پر شده بود از برگ هاي ريز نارنجي، صداي خش خش مي آمد، انگار كه يك نفر دارد با كاسه خالي آب و قرآن توي سيني بر مي گردد توي اتاقي كه خاليست و باد چادرش را تاب مي دهد .
(( بايد واسه رازقيا كود بخرم، كود كفتر ! ))
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30646< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي